عمو دیگه میخوام شهید بشم
از بچگی با هم بودیم. با هم رفاقت داشتیم. تا اینکه به خاطر نقل مکان هر دو به سمتی رفتیم و از هم جدا شدیم. دیگر همدیگر را ندیدم تا زمان جبهه که من به لشکر ۲۷ حضرت رسول رفتم و ایشان را دیدم.
عملیات ولفجر ۸ بود که لشکر ۲۸ کربلا خط شکن بود و لشکر ۲۷ ماموریت عبور از خط و تصرف پایگاههای موشکی را داشت. تا بعد از تصرف کارخانه نمک و تصرف پل وقتی از خط گذشتیم و نیروهارا به آن ور خط بردیم. در حال هماهنگیهای کارهای فرهنگی بودم که سید شمسعلی را دیدم. او معاون و مسئول تدارکات لشکر بود و برای پشتیبانی عملیات آماده بود.
تقریبا وسطای عملیات بود که پایگاه موشکی را گرفتیم و در حال گرفتن کارخانه نمک بودیم و در این حین سید را دیدم. رفتم سراغش برای مهمات و آمبولانس و انتقال مجروحین که بیشتر از تغذیه به آنها احتیاج داشتیم. چون هنوز پلی زده نشده بود.
دیدم سید یک موتورسیکلت را خورجین گذاشته و مهمات و غذا را در آن گذاشته و به خط برده و آورده. من تا رسیدم او هم تازه رسیده بود. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: عمو اینجا چه میکنی؟ قضیه را برایش گفتم. او گفت حالا بیا بنشین یه چای بخوریم. چای را که خوردیم بی مقدمه گفت: “عمو دیگه میخوام شهید بشم” دیگه خسته شدم. بهش گفتم آخه این چه حرفیه داری میزنی؟ الان اینجا توی این وضعیت حداقل مجروحین به تو نیاز دارندباید پشتیبانی بشن. البته واقعیتش چون سید در جمعهای خودمانی کمی شوخ طبع بود، اصلا نمیخواستم حرفش را باور کنم. پیش خودم میگفتم: حتما میخواهد یک دعایی پیش خودش کند و این حرف هارا میزند. وقت خداحافظی دوباره گفت: عمو خیلی خسته شدم دعا کن شهید بشم. من شهید میشم اما تو دعا کن شهید بشم. این جمله را که میگفت میخواهم شهید بشم یک طوری بود. بهش یه نگاهی کردم و خداحافظی کردم و به خط برگشتم.
مدتی که گذشت شنیدم عقبه را بمباران کردند. به دلم افتاد برگردم. وقتی برگشتم دیدم بچهها تا من را میبینند هرکدام به سمتی میروند تا با من رو به رو نشوند. تا دیدم این طوریست یک بسیجی را دیدم و ازش پرسیدم سید شمسعلی کجاست؟ کمی نگاهم کرد و پرسید فامیلشونی؟ گفتم بله. گفت نمیدانم کجاست. گفتم حالا که نمیدانی کجاست بگو کجا میتوانم پیدایش کنم؟ جواب درستی نداد.
رفتمجلوتر و دیدم هرکس به سمتی میرود. دیگر کفری شدم گفتم بابا من با سید کار دارم بگین کجاس؟ یکی از بچهها جلو آمد بغلم کرد و گفت سید شهید شد. گفتم کی؟ گفت توی بمبارانی که شد. سراغ پیکرش را گرفتم که گفت برای تشییع بردنش.
بین دیدار ما شاید ۲۴ ساعت هم نشده بود. آنها وقتی یک چیزی را از خدا میخواستند حتما اجابت میشد. اما ما…..
خاطرهای از شهید سید شمسعلی میرنوراللهی از زبان سردار سید حمزه میرتقی