ماجرای سه دختر دم بخت
سه تا دختر دم بخت داشتم و سخت کار میکردم تا عائلهام به راحتی زندگی کنند. اما نگران بودم که مبادا سن ازدواج دخترانم بالاتر برود و هیچ کس به خواستگاری آنها نیاید. یک روز به دخترانم گفتم بیایید برویم پیش سید مرتضی تا کلاهش را بگیرد و برای گشایش بختتان دعایی بکند، اما آنها خجالت میکشیدند و از این خواسته سرباز میزدند تا اینکه بالاخره راضی شدند و به حضور آقا سید رسیدیم. قبل از اینکه حرفی بزنیم آقا سید مرتضی فرمودند: “بروید که دعایتان مستجاب شده و کارتان به سودی درست میشود.” خواستیم بگوییم که سیدجان ما مشکلی داریم، اما سید دوباره تکرار کرد:” همان که گفتم بروید و نگران نباشید که مشکل شما حل میشود.” سه ماه از آن جریان نگذشته بود که دخترانم یکی پس از دیگری ازدواج کردند و به خانهی بخت رفتند و الحمدلله همگی خوشبخت و موفق زندگی میکنند.
به نقل از خاطرات اقای سید شعبان میرمجیدی از اهالی روستای اورازان. کتاب خورشید اورازان
وبلاگ شهدای روستای اورازان